باقطع شدن برقها بیدارمیشوم و سروصورتم را می شورم .
هنوز گودی و سُرخی چشمانم که اثر ِ باریـدن های دیشبم است باقی مانده است .
شربت بلوبری ام را که دیشب دریخچال گذاشته ام برمیدارم
و می نشینم جلوی آینه و خدارا بابت زیبایی ها شکرمی کنم
و قُلپ قُلپ می نوشم.
همان یکدانه کِرِمم را که یک عدد ضدآفتاب ِ ناقابل است برمیدارم و رژلب ِ خوش رنگم راهم کنارم میگذارم و نقاشی خدا را یک لایه ی محافظتی میزنم .
بعد تر رژم را برمیدارم و رنگ ُ رویی به لب هایم میدهم _ زیباترمیشوم :)
شال ِ زرشکی ام را سر میکنم تاوقتیکه توی حیاط ِ خانه راه می روم به سمت ِ اتاق ِ گوشه ی حیاط آن پسرک ِ دیوار به دیوارمان،
خیال ِ شیطنک نکرده باشد و مانند موش درسوراخ دیوار خانه مان جاسوسی اش گل نکرده باشد
به کتاب هایم می رسم.ودخترانه برای رویاهای قشنگم می جنگم .
درباره این سایت